حكايت هاي بهلول
بهلول و فروختن خانهاي در بهشت
آوردهاند كه روزي زبيده زوجه هارون الرشيد در راه بهلول را ديد كه با كودكان بازي ميكرد و با انگشت بر زمين خط ميكشيد.
پرسيد: چه ميكني؟
گفت: خانه اي در بهشت ميسازم.
پرسيد: اين خانه را ميفروشي؟
گفت: آري.
پرسيد: قيمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغي ذكر كرد.
زبيده فرمان داد كه آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقيران قسمت كرد.
شب هارون الرشيد در خواب ديد كه وارد بهشت شده به خانهاي رسيد و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند اين خانه از زبيده زوجه توست.
ديگر روز هارون ماجرا را از زبيده بپرسيد.
زبيده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را ديد كه با اطفال بازي ميكند و خانه ميسازد.
گفت: اين خانه را ميفروشي؟
بهلول گفت: آري
هارون پرسيد: بهايش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد كه در جهان نبود.
هارون گفت: به زبيده به اندك چيزي فروختهاي.
بهلول خنديد و گفت: زبيده نديده خريده و تو ديده ميخري ميان اين دو، فرق بسيار است.
★★★
قيمت هارون الرشيد
روزي بهلول در حمام مشغول استحمام بود كه ناگاه هارون الرشيد و جمعي از يارانش وارد حمام شدند و چشم هارون الرشيد به بهلول افتاد و از بهلول پرسيد كه اگر بخواهي من را بخري به چه قيمت ميارزم؟!
بهلول گفت: پنجاه دينار.
هارون الرشيد برآشفت و گفت: نادان پنجاه دينار كه فقط لُنگ من ميارزد.
بهلول نيز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قيمت كردم وگرنه خود خليفه كه ارزشي ندارد.
★★★
پند دادن بهلول به هارون عباسي
روزي بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: اي بهلول مرا پندي ده.
بهلول گفت: اي هارون اگر در بياباني كه هيچ آبي در آن نيست و تشنگي بر تو غلبه نمايد و قريب به موت شوي، چه ميدهي كه تو را جرعهاي آب دهند كه عطش خود را فرو نشاني؟
گفت: صد دينار طلا.
بهلول گفت: اگر صاحب آن به پول رضايت ندهد چه ميدهي؟
گفت: نصف پادشاهي خود را ميدهم.
بهلول گفت: پس از آنكه آب را آشاميدي، اگر به مرض حبس البول مبتلا گردي و رفع آن نتواني باز چه ميدهي كه كسي علاج آن درد را بنمايد؟
هارون گفت: نصف ديگر پادشاهي خود را.
بهلول جواب داد: پس مغرور به اين پادشاهي مباش كه قيمت آن يك جرعه آب بيش نيست. آيا سزاوار نيست كه با خلق خداي عزوجل نيكويي كني؟!
★★★
پرداخت پول بخار غذا
يك روز عربي از بازار عبور ميكرد كه چشمش به دكان خوراكپزي افتاد از بخاري كه از سر ديگ بلند ميشد. خوشش آمد. تكه ناني كه داشت بر سر آن ميگرفت و ميخورد.
هنگام رفتن صاحب دكان گفت: تو از بخار ديگ من استفاده كردي و بايد پولش را بدهي.
مردم جمع شدند. مرد بيچاره كه از همه جا درمانده بود بهلول را ديد كه از آنجا ميگذشت. از بهلول تقاضاي قضاوت كرد.
بهلول به آشپز گفت: آيا اين مرد از غذاي تو خورده است؟
آشپز گفت: نه ولي از بوي آن استفاده كرده است.
بهلول چند سكه نقره از جيبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمين ريخت و گفت: اي آشپز صداي پول را تحويل بگير.
آشپز با كمال تحير گفت: اين چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت: مطابق عدالت است. كسي كه بوي غذا را بفروشد در عوض بايد صداي پول دريافت كند.
★★★
بهلول و سوداگر
روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود: اي بهلول عاقل! من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟
بهلول جواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود. اتفاقاً پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد.
باز روزي به بهلول برخورد. گفت: اي بهلول ديوانه! من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول جواب داد: پياز بخر و هندوانه.
سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه، انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانههاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت: در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه، نفعي برده. ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟ تمام سرمايه من از بين رفت.
بهلول در جواب آن مرد گفت: روز اول كه مرا صدا زدي گفتي بهلول عاقل و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي، من هم از روي عقل به تو دستور دادم. ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم.
★★★
زيباترين حكايت هاي بهلول